شش صبح

بعضی وقتا هست که دلم می خواد 

نه 

اصرار دارم 

اصرار دارم که تا هنوز پنجره پر از شبه حتما بخوابم... 

گاهی هم اصرار دارم پنجره سفید بشه بعد بخوابم... 

چیزای متفاوت حتی متضادی به آدم آرامش می دن..

ایمی پرامین

 

صدای تو.

روزمرگی

دلم می خواد حرفای روزمره بزنم. اصلا برای همینه که اومدم اینجا... 

اما نمی دونم می تونم یا نه... 

راستش حالا که فکر می کنم می بینم علی رغم تصور قبلیم هیچم کار ساده ای نیس که آدم بشینه اینجا و از کارای روزانه ش بنویسه... بی هیچ واهمه ای از روزمرگی... 

یعن یمن می تونم الان اینجا بنویسم که سرم درد می کنه و دلم می خواد با مشت بزنم تو یه چیزی و خرد  خاکشیرش کنم؟ تازه اینم بنویسم که که اصلنم نمی دونم اینکار هیچ کمکی به خوب شدنم می کنه یانه. راستش اصلا اهمیتم نمی دم...فقط سرم درد می کنه.همین.